شماره ٤٢٠: چون قلم بر سر غمنامه هجران آيد

چون قلم بر سر غمنامه هجران آيد
دل به جان، آه به لب، اشک به مژگان آيد
گر شب هجر سياهي شود و آه قلم
نامه شوق محال است به پايان آيد
موج ساکن نشود قلزم بي پايان را
سخن شوق به پايان به چه عنوان آيد؟
تا نيفتد به دو چشم تو مرا چشم، دگر
چه خيال است مرا خواب به مژگان آيد؟
مژده وصل مگر مانع رفتن گردد
خسته اي را که ز هجر تو لب جان آيد
چون گل از دست نگارين تو چون ياد کنم
چاکم از سينه جلوريز به دامان آيد
کشت اميد مرا ابر بهار دگرست
قاصدي کز سر کويت عرق افشان آيد
گر بداند که چه خون مي خورم از تنهايي
دل شب بر سر من مست و غزلخوان آيد
چه نظر بر دل صد پاره ما خواهد کرد؟
لاله رويي که خراجش ز گلستان آيد
گريه اي سر کنم از درد که آن سرو روان
همره قافله اشک به دامان آيد
چشم يعقوب مرا پيرهن بينايي است
هر غباري که ز کوي تو خرامان آيد
خنده شيشه مي بر تو گران مي آيد
به چه اميد کسي بر سر افغان آيد
چه بهشتي است که تا پاي در آن کوي نهم
يارم از خانه برون دست و گريبان آيد
از غريبي دل من باز نيايد صائب
مگر آن روز که يارم به صفاهان آيد