شماره ٤١٧: بر سر حرف، گر آن چشم فسون ساز آيد

بر سر حرف، گر آن چشم فسون ساز آيد
با نفس سوختگي سرمه به آواز آيد
از غريبي به وطن مي روم و مي گويم
وقت آن خوش که به غربت ز وطن باز آيد
ذوق کاوش اگر اين است که من يافته ام
سينه کبک به عذر قدم باز آيد
ساده دل را نبود بند خموشي به زبان
پرده پوشي کي از آيينه غماز آيد؟
رگ جانم هدف نشتر الماس شود
ناخن ريشي اگر بر جگر ساز آيد