شماره ٤١٦: بس که در سينه من تير پي تير آيد

بس که در سينه من تير پي تير آيد
نفس از دل چو کشم ناله زنجير آيد
رشته طول امل را نتوان پيمودن
قصه شوق محال است به تقرير آيد
هيچ کس راه به سررشته تقدير نبرد
چون سر زلف تو دردست به تدبير آيد؟
دل رم کرده ما را به نگاهي درياب
اين نه صيدي است که دايم به سر تير آيد
رزق چون زود دهد دست بهم، زود رود
نکنم شکوه اگر روزي من دير آيد
صائب از کاهکشان فلک انديشه مکن
نيست چون جوهر مردي چه ز شمشير آيد؟