شماره ٤١٥: حسن از ديدن خود بر سر بيداد آيد

حسن از ديدن خود بر سر بيداد آيد
کار شمشير ز آيينه فولاد آيد
کشتگان تو ز غيرت همه محسود همند
گرچه يکدست خط از خامه فولاد آيد
از دل خونشده ماست نگارين پايش
چون ازان زلف برون شانه شمشاد آيد؟
نفس کامل شود از تنگي زندان بدن
ديو ازين شيشه برون همچو پريزاد آيد
دل اگر نالد ازان خنده پنهان چه عجب؟
کز نمک آتش سوزنده به فرياد آمد
سخن هرکه ندارد ز تأمل مغزي
سست باشد، اگر از خامه فولاد آيد
شاهد تيرگي جهل بود لاف گزاف
که سگ از سرمه شب بيش به فرياد آيد
گرچه از چهره پرد رنگ ز سيلي صائب
رنگ بر روي من از سيلي استاد آيد