شماره ٤١٤: دل ما سلطنت فقر به سامان ندهد

دل ما سلطنت فقر به سامان ندهد
ده ويرانه ما باج به سلطان ندهد
در رياضي که دل سوخته من باشد
باغبان آب به گلهاي گلستان ندهد
نشود رتبه خردان به بزرگان معلوم
مور را مسند اگر دست سليمان ندهد
هرکه را دل سيه از منت احسان شده است
جگر تشنه به سرچشمه حيوان ندهد
رهنوردي که به منزل نظرش افتاده است
خار را فرصت گيرايي دامان ندهد
طمع رزق ز افلاک ز کوته نظري است
دست در کاسه خود سفله به مهمان ندهد
جان فداساز که صياد درين قربانگاه
تا بود جان، به کسي ديده حيران ندهد
دل آزاده درين باغ ندارد صائب
هرکه چون گل سر خود با لب خندان ندهد