شماره ٤٠٦: عشق را پرده ناموس نگهبان نشود

عشق را پرده ناموس نگهبان نشود
بادبان پرده مستوري طوفان نشود
خط پاکي است ز اوضاع جهان حيراني
وقت آيينه به هر نقش پريشان نشود
مصر از چهره يوسف نشود باغ خليل
تا برافروخته از سيلي اخوان نشود
موم در دامن درياي کرم عنبر شد
کفر در عشق محال است که ايمان نشود
سير چشمي و بزرگي نشود با هم جمع
مور بي پاي ملخ پيش سليمان نشود
نيست در عالم تسليم پريشان نظري
ديده کشته محال است که حيران نشود
اختياري نبود گريه روشن گهران
ديده شمع به سنگ يده گريان نشود
دست گلچين رود از کار ز بسياري گل
دل پروانه تسلي به چراغان نشود
خواريي هست به دنبال خودآرايي را
پر طاوس محال است مگس ران نشود
گر به اين رنگ برآيد ز پس پرده بهار
صائب از توبه محال است پشيمان نشود