شماره ٤٠٣: چهره شوخ به يک رنگ مصور نشود

چهره شوخ به يک رنگ مصور نشود
عکس روي تو در آيينه مکرر نشود
چهره تا از عرق شرم و حيا سيراب است
حسن محتاج به پيرايه ديگر نشود
اثر صحبت روشن گهران اکسيرست
موم در بحر محال است که عنبر نشود
هر تنک مايه که گيرد سخن از مردم ياد
همچو طوطي خجل از حرف مکرر نشود
عمر را قامت خم باز ندارد ز شتاب
تير را بال و پر از بحر کمان تر نشود
مي رسد مزد خموشان ز نهانخانه غيب
دهن غنچه محال است که پر زر نشود
دل بيطاقت ما صبر ندارد، ورنه
موجه اي نيست درين بحر که لنگر نشود
رفتن و آمدن مردم آزاده يکي است
اين سپندي است که بار دل مجمر نشود
رهزن از راه محال است نهد پاي به راه
طينت کج قلمان راست به مسطر نشود
گره گوشه ابروي بخيلان به ازوست
چون گهر هرکه ز آبش دهني تر نشود
به که برگرد دل خويش بگردد صائب
سفر کعبه کسي را که ميسر نشود