شماره ٤٠٢: مانع شور جنون سلسله پا نشود

مانع شور جنون سلسله پا نشود
سيل را موج عنان تاب ز دريا نشود
نشد از خنده ظاهر دل پرخون شادان
تلخي باده کم از قهقه مينا نشود
نيست گنجايش اسرا حقيقت دل را
گوش ماهي صدف گوهر دريا نشود
نشود سنگ ره آب روان جوش حباب
مانع گرمروان آبله پا نشود
جمع در حوصله مور شود دانه ما
خرمن ما گره سينه صحرا نشود
چه کند صبح قيامت به شب تيره ما؟
دل فرعون سفيد از يد بيضا نشود
پيچ و تاب از رگ جان در حرم وصل نرفت
موج ساکن به بغل گيري دريا نشود
عشق مغرور کند خون به دل حسن آخر
يوسف آن نيست که مغلوب زليخا نشود
صدف گوهر عبرت شودش ديده پاک
عارفي را که نگه خرج تماشا نشود
صبح پيري نشود پرده سيه کاري را
مو درين شير محال است که رسوا نشود
آتش عشق به تدبير نگردد خاموش
تب خورشيد خنک از دم عيسي نشود
صائب از داغ جنون است سيه مستي ما
سر ما گرم ز کيفيت صهبا نشود