شماره ٤٠٠: در سر زلف تو مجنون دل فرزانه شود

در سر زلف تو مجنون دل فرزانه شود
هرکه پيوست به اين سلسله ديوانه شود
حسن را عشق ز آفات بلاگرداني است
شمع را دست حمايت پر پروانه شود
دل اطفال ز سنگ است گران تمکين تر
کس درين شهر به اميد که ديوانه شود؟
غم روزي نبود مرغ گرفتار ترا
گره دام، اسيران ترا دانه شود
سالها شد دل صدچاک به خون مي غلطد
به اميدي که سر زلف ترا شانه شود
گذرد سرسري از ملک سليمان چون باد
سر هرکس ز خيال تو پريخانه شود
مي پرد چشم دو عالم پي آن طرفه غزال
آشنا تا که به آن معني بيگانه شود؟
نه چنان است تماشاي صنم دامنگير
که برون ناله ناقوس ز بتخانه شود
هست اميد که از دور نيتفد هرگز
گل پيمانه اگر سبحه صد دانه شود
پيش آن کس که ازين نشأه به تنگ آمده است
دم شمشير شهادت لب پيمانه شود
بي نيازست ز افسون خوشامد دولت
اين نه خوابي است که محتاج به افسانه شود
خالي از فکر چو گرديد شود دل پر ذکر
تهي از مي چو شد اين شيشه پريخانه شود
برنخيزد به سبکدستي محشر از جاي
هرکه زير و زبر از جلوه مستانه شود
از غريبي دل ناقوس به فرياد آمد
صائب آن روز که بيرون ز صنمخانه شود