شماره ٣٩٨: اگر از همسفران پيشتر افتم چه شود؟

اگر از همسفران پيشتر افتم چه شود؟
پيش ازين قافله همچون خبر افتم چه شود؟
مرده ام تا ز دل سنگ برون آمده ام
در دل سوخته اي چون شرر افتم چه شود؟
شهر چون لاله به دلسوختگان زندان است
گر به صحرا من خونين جگر افتم چه شود؟
چند اوقات به تعمير صدف پوچ شود؟
گر به فکر دل روشن گهر افتم چه شود؟
هرکه در مغز رسد، پوست بر او زندان است
اگر از هر دو جهان بيخبر افتم چه شود؟
چون ز پا مي فکند سختي ايام مرا
زير کوه غم او از کمر افتم چه شود؟
چون به خشکي ز نبات است ثمر بيد مرا
در برومندي اگر در ثمر افتم چه شود؟
من که چون آب دلم با همه عالم صاف است
در ته پاي گل و خار اگر افتم چه شود؟
پر پروانه شد از سوختگي سرمه شمع
در فروغ تو گر از بال و پر افتم چه شود؟
عمرها رفت که چون زلف، پريشان توام
زير پاي تو شبي گر بسر افتم چه شود؟
توتيا شد گهرم زين صدف تنگ فلک
گر برون زين صدف بدگهر افتم چه شود؟
روزگاري است که از پوست برون آمده ام
همچو بادام اگر در شکر افتم چه شود؟
اين که در جستن عيب دگران صد چشمم
به عيوب خود اگر ديده ور افتم چه شود؟
سايه چون کوه گران است به وحشت زدگان
گر ز خود يک دو قدم پيشتر افتم چه شود؟
يوسف جان نه عزيزي است که ماند در بند
گر به زندان تن مختصر افتم چه شود؟
نيست در يوزه ديدار، گدايي صائب
از نظربازي اگر در بدر افتم چه شود؟