شماره ٣٨٠: رفت در خلوت مينا گل و بلبل آسود

رفت در خلوت مينا گل و بلبل آسود
بلبل از ناله فرو بست لب و گل آسود
شعله گرمي هنگامه گلزار نشست
غنچه شد شهرت گل، ديده بلبل آسود
دم شمشير تغافل همه را با من بود
من چو رفتم ز ميان، تيغ تغافل آسود
پرتو صبح بناگوش گران بود بر او
چون گل روي تو در سايه سنبل آسود؟
چون به زير فلک از تفرقه ايمن باشم؟
نتوان فصل بهاران به تو پل آسود
چشم جادو گرش آن روز که آمد به سخن
در دل چه دل جادوگر بابل آسود
توسني نيست توکل که سکندر بخورد
هرکه بسپرد عنان را به توکل آسود
با چنان شوخي طبعي که به گل خنده زدي
در دل خاک چسان طالب آمل آسود؟
حيرتي دارم ازان شبنم غافل صائب
که به دور رخ او بر ورق گل آسود