شماره ٣٧٧: دل آگاه به هر شورشي از جا نرود

دل آگاه به هر شورشي از جا نرود
آب گوهر بسر از جوشش دريا نرود
غرض اهل دل از سير و سفر آزارست
مي کشم دامن ازان خار که در پا نرود
بار غم از دل مجنون که تواند برداشت؟
ناقه ليلي اگر جانب صحرا نرود
از نفس زخم دل آينه ناسور شود
درد عاشق به فسونسازي عيسي نرود
مي اگر با خبر از آفت صحبت گردد
هرگز از خم به پريخانه مينا نرود
چشم بينا دهن زخم دل آگاه است
خون محال است که از ديده بينا نرود
نقطه بخت سيه، ريخته کلک قضاست
اين سياهي به عرق ريزي دريا نرود
گره از کار جهان وانکند چون دم صبح
دل شب هرکه به دريوزه دلها نرود
جلوه موج سراب آفت کوته نظرست
صائب از راه به آرايش دنيا نرود