شماره ٣٧٥: ياد آن جلوه مستانه کي از دل برود؟

ياد آن جلوه مستانه کي از دل برود؟
اين نه موجي است که از خاطر ساحل برود
خط سبز تو محال است که از دل برود
اين نه نقشي است که هرگز ز مقابل برود
نيست بيرون ز سراپرده دل ليلي ما
هر که خواهد به تماشا پي محمل برود
ما نه آنيم که بر ما نکند رحم کسي
خون ما پيشتر از ديده قاتل برود
سوزني لنگر پرواز مسيحا گرديد
اين نه راهي است که مجنون به سلاسل برود
صرف افسوس شود مايه اشک و آهش
هرکه چون شمع، ندانسته به محفل برود
هرکه باري ز دل راهروان بردارد
راست چون راه، سبکبار به منزل برود
ديده روزنه اش داغ ندامت گردد
نااميد از در هر خانه که سايل برود
ساده لوحي که شکايت کند از شورش بحر
واگذارش که چو خاشاک به ساحل برود
صيد ما گرچه زبون است، ولي بيرحمي
جوهري نيست که از خنجر قاتل برود
جستجوي گهر از نقش پي موج کند
ساده لوحي که ره حق به دلايل برود
بي صفا شد گهر روح ز آميزش جسم
چند اين قافله آينه در گل برود؟
مي کشد در دل شبها نفسي موج سراب
واي بر حال نگاهي که پي دل برود
آه حسرت نفس بيهده اي مي سوزد
خط ريحان نه غباري است که از دل برود
چه گل از ليلي بي پرده تواند چيدن؟
هرکه از راه به آرايش محمل برود
منع صائب مکن از بيخودي اي عقل فضول
هرکه مجنون بود از ميکده عاقل برود