شماره ٣٧٣: نيست غير از دل خود روزي مهمان وجود

نيست غير از دل خود روزي مهمان وجود
بازي نعمت الوان مخور از خوان وجود
گريه تلخ بود چشمه شيرين حيات
آه افسوس بود گرد بيابان وجود
رحم کن بر دل صدپاره، مشو هم نمکش
که بود شور قيامت نمک خوان وجود
زود باشد که کند زهر ندامت سبزش
هرکه لب تر کند از چشمه حيوان وجود
دامن دشت عدم تا به قيامت سبزست
دو سه روزي است برومندي بستان وجود
چه بغير از دل و چشم نگران با خود برد؟
شبنم ما ز تماشاي گلستان وجود
پيش شمعي که شد از آفت هستي آگاه
دهن گاز بود طوق گريبان وجود
پر کاهي است که بر باد بود بنيادش
در بيابان عدم تخت سليمان وجود
مي توان يافت به صبح دل بيدار نجات
از خيال عدم و خواب پريشان وجود
نيست جز جوهر شمشير شهادت صائب
خط آزادي اطفال دبستان وجود