شماره ٣٧٢: در خيالم اگر آن زلف پريشان مي بود

در خيالم اگر آن زلف پريشان مي بود
نفس سوخته ام سنبل و ريحان مي بود
دردمندان چه قدر خون جگر مي خوردند
درد بيدردي اگر قابل درمان مي بود
مي شد از حبس دل دولت هر جايي خون
رزق اسکندر اگر چشمه حيوان مي بود
گر گلوگير نمي شد غم نان مردم را
همه روي زمين يک لب خندان مي بود
دارد از خرمن من برق دريغ ابر بهار
آه اگر مزرع من تشنه باران مي بود
داده بودند عنان تو به دست تو، اگر
جنبش نبض تو در قبضه فرمان مي بود
صائب اسرار جهان جمله به من مي شد فاش
اگر آيينه من ديده حيران مي بود