شماره ٣٧١: مکن از بخت شکايت که وبالش مي بود

مکن از بخت شکايت که وبالش مي بود
پاي طاوس اگر چون پر و بالش مي بود
چون ثمر دست به رعنايي اگر مي افشاند
لاف آزادگي از سرو حلالش مي بود
گر برون نامدي از پرده جمالش، عالم
کف خاکستري از برق جلالش مي بود
مرگ مي شد به نظر دولت بيدار مرا
در قيامت اگر اميد وصالش مي بود
سالم از آتش سوزان چو سمندر مي رفت
مرغ اگر نامه من بر پر و بالش مي بود
اينقدر در دل خون گشته نمي گشت گره
بوسه گر رنگي ازان چهره آلش مي بود
مي شد انگشت نما چون مه نو صائب فکر
اگر آن موي ميان راه خيالش مي بود