شماره ٣٧٠: باد را راه در آن طره پيچان نبود

باد را راه در آن طره پيچان نبود
شانه را دست بر آن زلف پريشان نبود
در شهادت دل من همت ديگر دارد
نشوم کشته به زخمي که نمايان نبود
عندليبي که به هر غنچه دلش مي لرزد
بهتر آن است که در صحن گلستان نبود
دل ز تسخير سر زلف تو شد شادي مرگ
مور را حوصله ملک سليمان نبود
صحبت دختر رز طرفه خماري دارد
هيچ کس نيست که از توبه پشيمان نبود
شرمگينان به خموشي ادب خصم کنند
تيغ اين طايفه در معرکه عريان نبود
شانه را ناخن تدبير به سرپنجه نماند
مشکل زلف گشودن زهم، آسان نبود
آنقدر شور که بايد همه با خود دارد
داغ ما در خم تاراج نمکدان نبود
مصرعي سر نزند از لب فکرت صائب
اگر آن زلف سيه سلسله جنبان نبود