شماره ٣٦٩: باشد ايمن ز زوال آن که کمالش نبود

باشد ايمن ز زوال آن که کمالش نبود
بي کمالي است کمالي که زوالش نبود
طفل شوخي است که غافل ز معلم شده است
هرکه از بيخبري فکر مآلش نبود
زشت رو، به که ز منزل ننهد پاي برون
پرده پوشي اگر از حسن خصالش نبود
واصل عالم بيرنگ درين نشأه شده است
هرکه از حسن نظر بر خط و خالش نبود
بر سر خوان وصالش دل محجوب، مرا
تنگدستي است که ياراي سؤالش نبود
ايمن از ديده شورست درين نشأه کسي
که بجز خون جگر مي به سفالش نبود
اختر سوخته ماست مسلم، ورنه
اختري نيست فلک را که زوالش نبود
محو شد ديده هرکس که در آن نور جمال
خطر از برق جهانسوز جلالش نبود
اي بسا خون که کند در دل آيينه و آب
جلوه حسن لطيفي که مثالش نبود
رويش از قبله محال است نگردد صائب
ديده هرکه به ابروي هلالش نبود