شماره ٣٦٨: دل ديوانه من قابل زنجير نبود

دل ديوانه من قابل زنجير نبود
ورنه کوتاهي ازان زلف گرهگير نبود
عمر مردم همه در پرده حيراني رفت
عالم خاک کم از عالم تصوير نبود
کار بر نعمت الوان جهان مي شد تنگ
اگر از خوردن دل، ديده ما سير نبود
وحشت آن به که ز تکرار دوبالا نشود
خواب آشفته ما قابل تعبير نبود
داشت تا شرم کرم راه سخن در ديوان
عذر هرگز به پذيرايي تقصير نبود
سر ازان بر خط تسليم نهاديم که عشق
دولتي بود که محتاج به تدبير نبود
عشق برداشت ز کوچکدلي از خاک مرا
ورنه ويرانه من قابل تعمير نبود
بي تو گر روي به محراب نماز آوردم
چون کمانخانه ابروي تو بي تير نبود
شرح خط پيچ و خمي چند به گفتار افزود
نقطه خال تو محتاج به تفسير نبود
خشکي طالع ما سد سکندر گرديد
ورنه پستان نصيب اينهمه بي شير نبود
ناله اهل جنون بود برون از پرگار
صائب امروز که در حلقه زنجير نبود