شماره ٣٦٧: شب که روي تو ز مي در عرق افشاني بود

شب که روي تو ز مي در عرق افشاني بود
دل سراسيمه تر از کشتي طوفاني بود
خار در پيرهنم جوهر ذاتي مي ريخت
بس که چون تيغ مرا ذوق ز عرياني بود
ديده شوخ به گرداب غم انداخت مرا
ياد آن روز که در عالم حيراني بود
شيشه و سنگ بغل گيري هم مي کردند
چه صفا بود که در عالم روحاني بود
شوق روزي که به گرد تو مرا مي گرداند
آسمان صورت ديوار گرانجاني بود
شهري از حسن غريب تو بياباني شد
عاشق ليلي اگر يک دو بياباني بود
از سر کوي تو روزي که به جنت رفتم
توشه راه من از اشک پشيماني بود
چون قلم تا کمر هستي ناقص بستم
تيغ دايم به سرم از خط پيشاني بود
تا برآورد سر از حلقه مستي صائب
دل ما شانه کش زلف پريشاني بود