شماره ٣٦٠: ياد آن عهد که دل در خم گيسوي تو بود

ياد آن عهد که دل در خم گيسوي تو بود
شب من موي تو و روز خوشم روي تو بود
نور چون چشم ز پيشاني من مي باريد
تا مرا قبله طاعت خم ابروي تو بود
از گهر بود اگر رشته من آبي داشت
پرده لاغريم چربي پهلوي تو بود
آن که مي برد مرا از خود و از راه کرم
باز مي داد به خود هر نفسي، بوي تو بود
غمگساري که به رويم گه بيهوشي آب
مي زد از راه مروت، عرق روي تو بود
تخم اميد من آن روز برومندي داشت
که سويداي دلم خال لب جوي تو بود
همزباني که غمي از دل من برمي داشت
در سراپرده دل چشم سخنگوي تو بود
خال رخسار جهان بود سيه رويي من
دل سودازده آن روز که هندوي تو بود
دل کافر به تهيدستي رضوان مي سوخت
روزگاري که بهشتم گل خودروي تو بود
بود بر خون گل آن روز شرف خاک مرا
که دل خونشده ام نافه آهوي تو بود
پرده اي بود به چشم من گستاخ نگاه
هيکل شرم و حيايي که به بازوي تو بود
خار در پيرهن شبنم گل بود از رشک
تا مرا تکيه گه از خاک سر کوي تو بود
عشرت روي زمين بود سراسر از من
تا سرم در خم چوگان تو چون گوي تو بود
تا تو رفتي ز نظر، ديده من شد تاريک
صيقل ديده من آينه روي تو بود
دل يوسف هوس حلقه زنجير تو داشت
صائب آن روز که در سلسله موي تو بود