شماره ٣٥٧: مي روشن گهران چهره گلفام بود

مي روشن گهران چهره گلفام بود
نقل صاحب نظران چشم چو بادام بود
لب نو خط تو از چشم، سيه مست ترست
دانه خال تو گيرنده تراز دام بود
گرچه در ساغر خوبان دگر درد مي است
خط به گرد لب او، خط لب جام بود
نااميد از سر کوي تو چرا برگردد؟
قانع از بوسه فقيري که به پيغام بود
کف خاکي که ز کوي تو کنم بر سر خويش
خشکي مغز مرا روغن بادام بود
چهره اي را که خط از صبح بناگوش دمد
پيش صاحب نظران نيک سرانجام بود
مي فتد زود سبک مغز ز معراج غرور
چه قدر کوزه خالي به لب بام بود؟
پختگي جمع محال است شود با دولت
سايه پرورد پر و بال هما خام بود
لب بي وقت گشودن پر و بال اجل است
نشود کشته خروسي که بهنگام بود
تلخي مرگ به کامش مي لب شيرين است
دهن هرکه بدآموز به دشنام بود
حاصلش نيست بجز روسيهي همچو عقيق
غرض خلق ز همواري اگر نام بود
چه خيال است به اين نشأه تواند پرداخت؟
صائب آن کس که در انديشه انجام بود