شماره ٣٥٣: تا خيال لب لعل تو مرا در سر بود

تا خيال لب لعل تو مرا در سر بود
جگر سوخته ام خال لب کوثر بود
عشرت روي زمين بود سراسر از من
سايه سرو تو روزي که مرا بر سر بود
گرچه از حسن گلوسوز شکر دل مي برد
سخن تلخ ترا چاشني ديگر بود
سرمه گرديد ز شرم تو زبانش در کام
شمع هرچند درين بزم زبان آور بود
در تمامي شود آيينه مه زنگ پذير
بود ايمن ز کلف تا مه نو لاغر بود
ساده لوحي به بلاي سيه انداخت مرا
زنگ صد پرده به از منت روشنگر بود
کاوش عشق به مقصود رسانيد مرا
بحر شد قطره آبي که درين گوهر بود
عشق بحري است که هرکس ز نفس سوختگان
به کنار آمد ازين بحر گهر، عنبر بود
به نظر کار مرا ساخت جوانمردي عشق
ورنه اين باده ز ياد از دهن ساغر بود
کوه غم گرچه نشد کم ز دل ما صائب
دل بيتاب همان کشتي بي لنگر بود