شماره ٣٥٠: دل اهل نظر آن به که گرفتار بود

دل اهل نظر آن به که گرفتار بود
صحت چشم در آن است که بيمار بود
جسم در دامن جان بيهده آويخته است
نور خورشيد کجا خانه نگهدار بود؟
سر به بالين فراغت نگذارد هرگز
هرکه را درد سخن قافله سالار بود
زهر در ساغر ما چاشني قند دهد
زنگ بر سينه ما مرهم زنگار بود
دل ندارد خبر از راز نهاني که مراست
در نهانخانه من آينه ستار بود
بيشتر باعث سرگشتگي ما فلک است
نقطه را سير به بال و پر پرگار بود
صائب از ديده انصاف اگر در نگري
نيست يک خار درين باغ که بيکار بود