شماره ٣٤٨: هرچه دريافت کليم از نظر بينا بود

هرچه دريافت کليم از نظر بينا بود
کف اين بحر گهرخيز يد بيضا بود
نرسيديم به جايي که ز پا بنشينيم
ساحل خار و خس ما کف اين دريا بود
در فضايي که دل از تنگي جا مي ناليد
آسمان يک گره خاطر آن صحرا بود
بيشتر نوسفران طالع شهرت دارند
ورنه آوارگي ما، چه کم از عنقا بود؟
يک سر تير ز ما سايه جدا مي گرديد
روزگاري که دل وحشي ما با ما بود
پيش ازان دم که رسد بحر به شيرازه موج
صف مژگان تو در ديده خونپالا بود
در غم اين شادي ناآمده را مي ديديم
چهره صبح ز زلف شب ما پيدا بود
حسن يک جلوه مستانه درين بزم نکرد
تنگي حوصله ها مهر لب مينا بود
نرسيديم به پروانه راحت صائب
خط آزادي ما نقش پر عنقا بود