شماره ٣٤٧: دانه از سينه خود مرغ نظر مي چيند

دانه از سينه خود مرغ نظر مي چيند
صدف از حوصله خويش گهر مي چيند
سخن عشق بود صيقل آيينه جان
از دل سوخته زنگار شرر مي چيند
کام حرص است که از شهد نگردد شيرين
ورنه قانع ز ني خشک شکر مي چيند
به چه اميد درين بحر توان لنگر کرد؟
دامن از کشتي ما موج خطر مي چيند
گل بي خار بود قسمتش از خارستان
هرکه از باغ جهان گل به نظر مي چيند
به ادب باش درين باغ که هرکس اينجا
مي نهد بر سر هم دست، ثمر مي چيند
هرکه از زخم زبان مي دهد آزار ترا
خس و خاري است که از راه تو بر مي چيند
مي زند طعنه غفلت به تو کافر نعمت
مور هر ريزه که از راهگذر مي چيند
لذت سنگ ملامت ز دل صائب پرس
کبک سرمست گل از کوه و کمر مي چيند