شماره ٣٤٦: چه بهشتي است که آن بند قبا بگشايند

چه بهشتي است که آن بند قبا بگشايند
در فردوس به روي دل ما بگشايند
وسعت دايره کون و مکان چندان نيست
که به يکبار دل و ديده ما بگشايند
دولت باقي و اين عالم فاني، هيهات
اين نه فالي است که از بال هما بگشايند
اي بسا ناخن تدبير که از دست رود
تا گره از دل غم ديده ما بگشايند
کيمياگر نکند چشم به هر قلب سياه
بي نيازان به جهان چشم کجا بگشايند؟
سپر انداختگان دست درازي دارند
که فلک را ز ميان تيغ جفا بگشايند
موشکافان که گرههاي فلک وا کردند
کاش يک عقده ازان زلف دوتا بگشايند
سنگ بر سينه زنان محرم اين درگاهند
در توفيق به هر خام کجا بگشايند؟
در فردوس به روي تو نبندد رضوان
گر در اينجا در تسليم و رضا بگشايند
صبر کن پاي تو چون رفت به گل، اين نه حناست
که ببندند شب و صبح و ز پا بگشايند
با دل تيره، جهان در نظر ما زشت است
آه اگر چهره آيينه ما بگشايند
در شب تيره امکان، اثر صبح وجود
آنقدر نيست که دستي به دعا بگشايند
رهنوردان تو از درد طلب در هر گام
جوي خون از مژه راهنما بگشايند
سوخت شمع من و آشفته دماغي برجاست
رشته اي نيست غم او که ز پا بگشايند
عاشقان را نتوان داشت به زنجير نگاه
در مقامي که ره ملک فنا بگشايند
صبح محشر شود از نامه ساهان صائب
چون سر نامه ما روز جزا بگشايند