شماره ٣٤٠: چرخ هرچند دل اهل هنر را شکند

چرخ هرچند دل اهل هنر را شکند
چون خريدار که رسم است گهر را شکند
کاسه و کوزه افلاک، شکستن دارد
چند بيهوده دل اهل هنر را شکند
چه کمي چشم من از ابر بهاران دارد؟
چون ز مژگان به ميان دامن تر را شکند
اي گل ابر، من تشنه جگر را درياب
به دمي آب که صفراي جگر را شکند
دست بر صاف ضميران نبود لغزش را
لرزه موج کجا آب گهر را شکند؟
آب رونق به رخ کار پدر مي آرد
صائب آن نيست که بازار پدر را شکند