شماره ٣٣٩: غم محال است که تدبير دل من نکند

غم محال است که تدبير دل من نکند
اين نه برقي است که دلسوزي خرمن نکند
سرو چون قامت عاشق طلبي جلوه دهد
چه کند فاخته گر طوق به گردن نکند؟
ما و فرهاد به يک زخم ز عالم شده ايم
خون ما خواب به افسانه دشمن نکند
همه شب ناخن من با دل من در جنگ است
چه کند صيقل اگر آينه روشن نکند؟
بال پروانه ما شمع تجلي طلب است
عشقبازي به جگرگوشه گلخن نکند
بس که غم قفل به دلهاي پريشان زده است
غنچه اي در دل شب ياد شکفتن نکند
چشم صائب ز جمال تو چنان معمورست
که توجه به گل و لاله ايمن نکند