شماره ٣٣٨: مکث لب تشنه ديدار به جنت نکند

مکث لب تشنه ديدار به جنت نکند
برق در بوته خاشاک اقامت نکند
قطره اش وصل سرچشمه حيوان گردد
هرکه گردنکشي از تيغ شهادت نکند
عمر را قامت خم باز ندارد ز شتاب
تير در بحر کمان قصد اقامت نکند
مي شود نخل برومند سبکبار از سنگ
عاشق از سختي ايام شکايت نکند
نشود نفس بدانديش به احسان هموار
آشنايي سگ بيگانه رعايت نکند
هرکه از مرده دلي زنده ندارد شب را
در شبستان لحد خواب فراغت نکند
دل در آن زلف ندارد غم تنهايي ما
به وطن هرکه رسد ياد ز غربت نکند
کرد دلگير سفر پاي گرانخواب، مرا
هيچ کس با قلم کند کتابت نکند!
آب حيوان سمندر بود آتش صائب
عاشق انديشه ز خورشيد قيامت نکند