شماره ٣٣٧: رفع دلتنگي من نشأه صهبا نکند

رفع دلتنگي من نشأه صهبا نکند
هيچ کس غنچه پيکان به نفس وا نکند
از سپر، تير قضا روي نمي گرداند
سيل از خانه در بسته محابا نکند
گر شود دامن پيراهن يوسف صد چاک
رخنه در پرده ناموس زليخا نکند
سعي در خون خود از خصم فزونتر دارد
هرکه با دشمن خونخوار مدارا نکند
شود از گوهر عبرت صدفش سينه بحر
دوربيني که نگه خرج تماشا نکند
مي کند زلف دراز تو به دلهاي حزين
آنچه با خسته روانان شب يلدا نکند
سخن تلخ نگردد به تبسم شيرين
چاره تلخي مي قهقه مينا نکند
هرکه چون شانه نسازد دل خود را صد چاک
پنجه در پنجه آن زلف چليپا نکند
سنگ دارند ز ديوانه دريغ اطفالش
چون ازين شهر کسي روي به صحرا نکند؟
سوز عشق از سر عاشق به مداوا نرود
که علاج تب خورشيد مسيحا نکند
مي رسد روزيش از عالم بالا صائب
چون صدف هرکه دهن باز به دريا نکند