شماره ٣٣٣: داغ با سينه ارباب محبت چه کند؟

داغ با سينه ارباب محبت چه کند؟
لاله با دامن صحراي قيامت چه کند؟
زهر در مشرب ما باده لب شيرين است
با دل ما سخن تلخ نصيحت چه کند؟
فارغ از بيش و کم بحر بود آب گهر
خشکي چرخ به ارباب قناعت چه کند؟
نرگس از خواب گران داد سر خويش به باد
تا به ما عاقبت خواب فراغت چه کند؟
مي شود قيمت يوسف ز غريبي افزون
با عزيزان جهان، خواري غربت چه کند؟
خرده گل چه بود پيش سبکدستي باد؟
حاصل روي زمين پيش سخاوت چه کند؟
با چراغي که بود صرصرش از سينه خويش
گر شود هر دو جهان دست حمايت چه کند؟
آسمان از سپر انداختگان است اينجا
در چنين معرکه اي تيغ شجاعت چه کند؟
بود يعقوب به پيراهن يوسف خوشوقت
آن که داده است ز کف دامن فرصت چه کند؟
کوه را مي برد اين باده پرزور از جا
تا به اين شيشه دلان مستي دولت چه کند؟
شب تاريک بود پرده جمعيت دل
صائب از تيرگي بخت شکايت چه کند؟