در صدف چشم محال است گهر باز کند
گره از ديده پوشيده سفر باز کند
آه سردست گشاينده دلهاي غمين
از دل غنچه گره باد سحر باز کند
هرکه بيرون ننها پاي خود از حلقه ذکر
چشم چون سبحه ز صد راهگذر باز کند
زآستين دست برون گر نکند باليدن
کيست تا بند قباي تو دگر باز کند؟
از وبال اختر ما نيز برون مي آيد
چشم اگر در جگر سنگ شرر باز کند
صافدل محرم و بيگانه نمي داند چيست
که به روي همه کس آينه در باز کند
مردم چشم مرا گر هدف تير کني
به تماشاي رخت چشم دگر باز کند
چه خيال است دل آزاد شود زير فلک؟
مرغ در بيضه محال است که پر باز کند
پختگي گر نکند رحم به کوته دستان
کيست کز نخل بلند تو ثمر باز کند؟
خبري نيست سزاوار شنيدن صائب
گوش خود کس به اميد چه خبر باز کند؟