شماره ٣٣٠: هر دلي را که محبت صدف راز کند

هر دلي را که محبت صدف راز کند
زخمش از تيغ محال است دهن باز کند
عاشق از سرزنش خلق چرا انديشد؟
شمع جايي که زبان در دهن گاز کند
کوه تمکين ترا ناله بود خنده کبک
به چه اميد کسي درد دل آغاز کند؟
از لطافت نشود حسن مصور، ورنه
سنگ را تيشه من آينه پرداز کند
شد ز پرواز پريشان پر و بالم، کو عشق
که مرا جمع به سرپنجه شهباز کند؟
در سراپرده اسرار نفس محرم نيست
چشم گوياي تو خون در دل غماز کند
جگر سوخته را ناله گرم است علاج
حشر خاکستر من شعله آواز کند
مهلت عمر کم و وقت بهاران تنگ است
غنچه در پوست مگر برگ سفرساز کند
نرود گرد يتيمي ز جبين گهرش
چون صدف هر که به دريوزه دهن باز کند
کي رسدنوبت ناز تو به ارباب نياز؟
که ترا هر سر مو بر دگري ناز کند
مي کند هر سخني باز دهن را صائب
سخني کو که ز خاطر گرهي باز کند؟