شماره ٣٢٩: چشم خود خواجه اگر سير به تدبير کند

چشم خود خواجه اگر سير به تدبير کند
به ازان است که صد گرسنه را سير کند
سالها شد دل خوش مشرب ما ويران است
کيست در راه حق اين بتکده تعمير کند؟
تربيت يافته عشق جوانمردم من
چرخ نامرد که باشد که مرا پير کند!
سخن عشق اثر در دل زهاد نکرد
نفس صبح چه با غنچه تصوير کند؟
مي تواند به هم آميزش ما و تو دهد
آن که مهتاب و کتان را شکر و شير کند
هيچ تشريف جهان را به از آزادي نيست
رخت خود سرو محال است که تغيير کند
گره از موي به دندان نگشوده است کسي
شانه چون رخنه در آن زلف گرهگير کند؟
خسته را در جگر گرم اگر صدقي هست
استخوان سوخته هم کار طباشير کند
شحنه ديده وري کو، که درين فصل بهار
هرکه ديوانه نگشته است به زنجير کند
چشم مخمور تو در خواب جهاني را کشت
پشت شمشير تو کار دم شمشير کند
همه دانند که مظلوم که و ظالم کيست
مس بدگوهر اگر ناز به اکسير کند
در جگر سوختگان باده چه تأثير کند؟
نبرد تشنگي از ريگ روان صائب آب