شماره ٣٢٦: ساقي از جامي اگر خاطر ما شاد کند

ساقي از جامي اگر خاطر ما شاد کند
به ازان است که صد ميکده آباد کند
چشم خفته است غزالي که ندارد شوخي
من و آن صيد که خون در دل صياد کند
آخر اي پادشه حسن چه انصاف است اين؟
که در ايام تو عشق اينهمه بيداد کند
ياد ايام جنون بر سر من بارد سنگ
کودکان را چو ز مکتب کسي آزاد کند
جز خط سبز که فرمان سليمان دارد
آدمي را که تواند که پريزاد کند؟
گل رخسار ترا اينهمه عاشق بس نيست؟
که نظر باز دگر از عرق ايجاد کند
نايتيمانه ز ديوانه ام آن طفل گذشت
مي توانست به سنگي دل من شاد کند
ماتم واقعه ليلي و مجنون دارد
هر درايي که درين باديه فرياد کند
چون رسد وقت، دهد جان به دم تيشه خويش
بيستون گر چه سپرداري فرهاد کند
اگر از سختي ايام شود آدم نرم
روي من تربيت سيلي استاد کند
بخل بهتر ز سخايي که به آوازه بود
تيرگي به ز چراغي است که فرياد کند
خنده کبک شود ناله خونين صائب
بيستون ياد چون از رفتن فرهاد کند