شماره ٣٢٣: ساده لوحان که مي از خم به مدارا نوشند

ساده لوحان که مي از خم به مدارا نوشند
از بخيلي به قلم آب ز دريا نوشند
پيش ما تشنه لبان چند مکيدن لب خود؟
خون دل به ز شرابي است که تنها نوشند
نشأه در حوصله شهر شود زنداني
باده آن است که در دامن صحرا نوشند
به سفالين قدح خاک کجا پردازند؟
ميکشاني که مي از عالم بالا نوشند
گر فتد کاسه خوني به کف سوختگان
لاله سان سر بهم آورده به يک جا نوشند
ما همان مست جنونيم که دنباله روان
جام سرشار ز نقش قدم ما نوشند
عوض آب خضر، نقد دل مخموران
آب سردي است که در پرده شبها نوشند
صائب آن درد نصيبم که شود خون جگر
هر شرابي که به ياد من شيدا نوشند