شماره ٣٢٠: روشناني که ز خورشيد نظر مي گيرند

روشناني که ز خورشيد نظر مي گيرند
چشم نظارگيان را به گهر مي گيرند
جامه شهپر طاوس در او مي پوشند
بيضه زاغ اگر در ته پر مي گيرند
نتوانند به صد قرن گرفتن شاهان
کشوري را که به يک آه سحر مي گيرند
رهرو عشق به دنبال نبيند چون برق
کاهلان هر نفس از خويش خبر مي گيرند
سخن پاک محال است که بر خاک افتد
طوطيان مزد خود آخر ز شکر مي گيرند
اي که با سوختگان ذوق تکلم داري
سرمه در راه نفس ريز که در مي گيرند
خبر از قافله ريگ روان مي گيرند
از من اين بيخبراني که خبر مي گيرند
پردلان چشم ندارند که دشمن بينند
نه ز عجزست که بر روي، سپر مي گيرند
خجل از آبله هاي دل خويشم که مدام
ساغري پيش من تشنه جگر مي گيرند
خنده با چاشني عمر نمي گردد جمع
پسته را بي لب خندان به شکر مي گيرند
عنقريب است نفس سوختگان خط سبز
از لبش داد من تشنه جگر مي گيرند
صائب اين صاف ضميران چو دهن باز کنند
چون صدف دامني از در و گهر مي گيرند