شماره ٣١٨: خاک شو تا ز بهارت به گل تر گيرند

خاک شو تا ز بهارت به گل تر گيرند
مرده شو تا به سر دست ترا بر گيرند
با فلک کار ندارند سبک پروازان
بيضه مرغان سرايي به ته پر گيرند
دامن افشان ز فلکها بگذر چون مردان
که زنان دامن خود بر سر مجمر گيرند
مطلب سوختگان آينه روشن سازي است
گر درين خاک سيه جاي چو اخگر گيرند
آتشي نيست سزاوار سمندر صفتان
مگر از بال و پرافشاني خود در گيرند
باده و خون جگر هر دو به يک کس ندهند
که به يک دست محال است دو ساغر گيرند
تنگ شد ميکده، آن رطل گرانسنگ کجاست؟
که تنک حوصلگان جمله ره در گيرند
غرض اين است که تيغ تو ز خون پاک کنند
کشتگان تواگر دامن محشر گيرند
گر درين بحر زني مهر خموشي بر لب
سينه ات را چو صدف زود به گوهر گيرند
نمک سوده شود ديده بيخواب مرا
همچو بادامم اگر چشم به شکر گيرند
عشق چون فاخته بر گردن ما افتاده است
اين نه طوقي است که از گردن ما بر گيرند
به تمناي تو دست از دو جهان مي شويند
تشنگان تو اگر دامن کوثر گيرند
نيست ممکن که به کس روي دلي بنمايي
همچو آيينه اگر پشت تو در زر گيرند
صائب اين آن غزل مولوي روم که گفت
ما نه زان محتشمانيم که ساغر گيرند