شماره ٣١١: نه غم خار و نه انديشه خارا دارند

نه غم خار و نه انديشه خارا دارند
رهنوردان تو پيشاني صحرا دارند
به زر و سيم جهان چشم نسازند سياه
پا به گنج گهر از آبله پا دارند
وادايي نيست که صد بار بر او نگذشتند
گرچه از خواب گران سلسله برپا دارند
فکر زاد سفر از دوش خود انداخته اند
توشه از لخت دل خويش مهيا دارند
چون صدف کاسه دريوزه به دريا نبرند
روزي خود طمع از عالم بالا دارند
مهر بر لب زده چون غنچه و رنگين سخنند
چشم پوشيده و صدگونه تماشا دارند
کودکاني که درين دايره سرگردانند
بر سر جوز تهي اينهمه غوغا دارند
يک جهت تا نشوي بر تو نگردد روشن
کاين مخالف سفران روي به يک جا دارند
خار در ديده موري نتوانند شکست
در خراش جگر خود يد طولي دارند
پرده گنج شود خانه چو ويران گردد
مردم از سيل فنا شکوه بيجا دارند
صائب اين دامن پر گل که بهار آورده است
مزد خاري است که اين طايفه در پا دارند