شماره ٣١٠: نه همين اهل خرد آينه اسرارند

نه همين اهل خرد آينه اسرارند
که ز خود بيخبران نيز خبرها دارند
نقطه هايي که درين دايره فرد آمده اند
همه حيرت زده گردش اين پرگارند
بي گره شو که به يک چشم زدن مي گذرند
رشته ها از نظر سوزن، اگر هموارند
به ادب باش درين بزم که اين پست و بلند
همه در کار، پي رونق موسيقارند
قانعاني که فشردند به دل دندان را
خبر از چاشني ميوه جنت دارند
آنچه از مايده فيض بر اين نه طبق است
رزق جمعي است که در پرده شب بيدارند
سالکاني که دل روشن از اينجا بردند
در ته خاک چو خورشيد همان سيارند
مي رسد زود به معراج فنا دست بدست
هرکه را خانه برانداختگان معمارند
پيش جمعي که رسيدند ز ساحل به محيط
کوهها کبک صفت جمله سبکرفتارند
نيست ممکن که تراوش کند از ما سخني
در نهانخانه ما آينه ها ستارند
خاکساري نه بنايي است که ويران گردد
سيلها عاجز کوتاهي اين ديوارند
سر درين معرکه بيقدرتر از دستارست
اين رفيقان سبکسر به غم دستارند
خوبرويان که ندارند رگ تندي خوي
مفت طفلان هوس همچو گل بي خارند
خودفروشان جهان راست غم رد و قبول
عارفان فارغ از اقرار و غم انکارند
من گرفتم چمن آرا ز چمن بيرون رفت
سر بسر شبنم اين باغ اولوالابصارند
صائب آنان که درين عهد سخن خرج کنند
دانه سوخته در شوره زمين مي کارند