شماره ٣٠٨: روشنائي که درين دايره صاحب ديدند

روشنائي که درين دايره صاحب ديدند
همه چون شبنم گل آينه خورشيدند
اگر از عقده گشايان اثري باقي هست
دست جمعي است که در دامن شب پيچيدند
زود از لاغري انگشت نما مي گردند
چون مه آنان که به احسان فلک باليدند
حاصل روي زمين قسمت بي برگاني است
که به ظاهر ز ثمر عور چو سرو و بيدند
صدف گوهر توفيق سيه کاران شد
کف دستي که ز افسوس بهم ماليدند
تشنگاني که پي آب خضر مي گشتند
خشک گشتند چو از دور سياهي ديدند
خبر از مرکز اين دايره جمعي دارند
که چو پرگار به گرد دل خود گرديدند
باده هايي که رسيدند به لعل لب يار
مزد آن است که در سينه خم جوشيدند
ره به سررشته مقصود گروهي بردند
کز دو عالم به سر زلف سخن پيچيدند
از خجالت همه چون شبنم گل آب شدند
ساده لوحان که درين باغ چو گل خنديدند
اين نه درياست، که از بهر گرانخوابي ما
مشت آبي است که بر روي زمين پاشيدند
گل بي خاري اگر بود درين خارستان
دامني بود که از صحبت مردم چيدند
تنگ شد دايره عيش بر او چون خاتم
هرکه را خانه به مقدار نگين بخشيدند
چه عجب صائب اگر روز جزا رسته شوند
خود حسابان که درين نشأه قيامت ديدند