شماره ٣٠٧: اهل معني به سخن بلبل بستان خودند

اهل معني به سخن بلبل بستان خودند
به نظر آينه دار دل حيران خودند
پاي رغبت نگذارند به دامان بهشت
همه در سير گلستان ز گريبان خودند
جگر تشنه به سرچشمه حيوان نبرند
اين سکندرمنشان چشمه حيوان خودند
چشم چون لاله به لخت جگر خود دارند
ميزبان خود و مهمان سر خوان خودند
در ته توده خاکستر هستي چون برق
گرم روشنگري آينه جان خودند
از خدا رنج خود و راحت مردم طلبند
مرهم زخم کسان، داغ نمايان خودند
به نسيم سخن سرد پريشان نشوند
همچو دستار سر صبح، پريشان خودند
عشوه خرمن گل را به جوي نستانند
غنچه خسبان رياضت گل دامان خودند
گاه در قبضه بسطند و گهي در کف قبض
دمبدم قفل و کليد در زندان خودند
چه عجب گر سخن تلخ به شکر گويند
که ز شيرين سخنيها شکرستان خودند
پرتو مهر به افسرده دلان ارزاني
خانمان سوختگان شمع شبستان خودند
فرصت ديدن عيب و هنر خلق کجاست؟
که به صد چشم، شب و روز نگهبان خودند
خاطر جمع ازين قوم طلب کن صائب
که پريشان شده فکر پريشان خودند