غنچه هايي که درين سبز چمن خنده زدند
اي بسا زخم نمايان به دل زنده زدند
محو يکتايي نقاش نگرديد کسي
همه چون آينه بر نقش پراکنده زدند
شکوه از بخت نکردند سبکرفتاران
در دل ابر سيه برق صفت فرخنده کردند
غفلت خويش گزيدند به بيداري بخت
ساده لوحان که در طالع فرخنده زدند
دست منعي که فشاندند بزرگان به فقير
پشت پايي است که بر دولت پاينده کردند
مرکز دايره حسن مصور گرديد
خال مشکين چو بر آن چهره زيبنده زدند
اين صدفها که خموشند درين دريابار
مي توان يافت که بر گوهر ارزنده زدند
نيست مژگان، که به تقصير پريشان نظري
مشت خاري است به چشم من بيننده زدند
صائب آنان که گزيدند به غمها غم عشق
دست بر سينه غمهاي پراکنده زدند