شماره ٣٠١: بي سخن غنچه لبان مست مدامم کردند

بي سخن غنچه لبان مست مدامم کردند
باده از شيشه سربسته به جامم کردند
استخوان در تن من پنجه مرجان گرديد
زان ميي کز لب لعل تو به جامم کردند
در طلب رفت چو قمري همه عمر مرا
تا سرافراز به يک حلقه دامم کردند
کوه را لنگر من داشت سبک چون پر کاه
لاله رويان جهان کبک خرامم کردند
سالها سختي ايام کشيدم چو عقيق
تا عزيزان چو نگين صاحب نامم کردند
شدم از لاغري انگشت نما چون مه نو
تا درين دايره چون بدر تمامم کردند
لله الحمد که از خوان جهان روزي من
رغبتي بود که مردم به کلامم کردند
صائب از بي دهني بود که شيرين دهنان
قانع از بوسه شيرين به پيامم کردند