شماره ٢٩٨: با لب تشنه جگر سر به سرابم دادند

با لب تشنه جگر سر به سرابم دادند
آتشم را ننشاندند و به آبم دادند
نمک شوري بختم به جگر افشاندند
تکيه بر بسر آتش چو کبابم دادند
خنده بيغمي و گريه شادي بردند
جگر تشنه و مژگان پرآبم دادند
حاش لله که بيابد گهرم آب قبول
منم آن قطره که واپس به سحابم دادند
نيستم خال، بر آتش چه نشاندند مرا؟
نيستم زلف، چرا اينهمه تابم دادند؟
صلح در ذايقه ام باده لب شيرين است
بس که عادت به مي تلخ عتابم دادند
من جدا مي روم و خرقه پشمينه جدا
تا ز خمخانه تجريد شرابم دادند
چون نلرزم به سر هر نفسي همچو حباب؟
خانه اي تنگتر از چشم حبابم دادند
فکر من همچو ظفرخان همه باشد به صواب
صائب از مبداء فياض خطابم دادند