شماره ٢٩٦: گر به شاهان جهان مسند عزت دادند

گر به شاهان جهان مسند عزت دادند
گوشه اي هم به من از ملک قناعت دادند
ديولاخي است جهان در نظر وحشت من
تا مراره به پريخانه عزلت دادند
کيست بر حرف من انگشت گذارد ديگر؟
کز خموشي به لبم مهر نبوت دادند
يافت در بي بصري گمشده خود يعقوب
بصر از هر که گرفتند بصيرت دادند
لب به خون تر کنم از نعمت الوان جهان
تا چو شمشير به من جوهر غيرت دادند
واي بر ساده دلاني که درين وحشتگاه
پشت از جسم به ديوار فراغت دادند
چه کند آتش دوزخ به گنهکاراني
کز جبين آب به صحراي قيامت دادند
منت خشک ز سرچشمه کوثر نکشد
هرکه را آب ز شمشير شهادت دادند
صائب از صافي مشرب مي نابش کردم
گر به من درد ز ميخانه قسمت دادند