شماره ٢٩٤: کيستند اهل جهان، بي سر و ساماني چند

کيستند اهل جهان، بي سر و ساماني چند
در ره سيل حوادث، ده ويراني چند
چرخ کز خون شفق چهره خود دارد سرخ
چه سرانجام دهد کار پريشاني چند؟
زين گلستان که چو گل خيمه در آنجا زده اي
چيست در دست تو جز چاک گريباني چند؟
دو سه روزي است تماشاي گلستان جهان
در دل خود برسانيد گلستاني چند
نيست از مردم بي شرم عجب پرده دري
پوشش اميد چه داريد ز عرياني چند؟
دل سيه شد ز پريشان سخنان، صبح کجاست؟
تا بگيرد سر اين شمع پريشاني چند؟
داغ ديگر به دل از لاله ستانم افزود
چه تراوش کند از سينه سوزاني چند؟
آن که بر آتش ما آب نصيحت مي ريخت
کاش مي زد به دل سوخته، داماني چند
چه کنم آه که هر لحظه برون مي آرد
عرق شرم تو از پرده نگهباني چند
شد ز يک صبح قيامت همه عالم پرشور
چه کند دل به شکر خنده پنهاني چند؟
وقت آن راهروي خوش که چو درياي سراب
دارد از موجه خود سلسله جنباني چند
رهروان تو چه پرواي علايق دارند؟
چه کند خار به اين برزده داماني چند
نبرد آينه از آينه هرگز زنگار
چه دهي حيرت خود عرض به حيراني چند؟
صائب از قحط سخندان همه کس موزون است
کاش مي بود درين عهد سخنداني چند