شماره ٢٩٢: دردمندان که به ناخن جگر خود خستند

دردمندان که به ناخن جگر خود خستند
چشمه خويش به درياي بقا پيوستند
خود حسابان که کشيدند به ديوان خود را
در همين نشأه ز آشوب قيامت رستند
خاکياني که به معماري تن کوشيدند
در ره آب بقا سد سکندر بستند
چه بغير از نفس سوخته حاصل دارند؟
دانه هايي که درين شوره زمين پا بستند
عمر در ماتم احباب به افسوس مبر
شکر کن شکر کز اين خواب پريشان جستند
سنگ بر کعبه زنان شيشه خود مي شکنند
واي بر سنگدلاني که دلي را خستند
عرق چهره خورشيد جهانتاب شوند
شبنمي چند که در دامن گل ننشستند
مي توانند به يک حمله دو صد قلب شکست
همچو ابرو دو سر آمد چو بهم پيوستند
دامن وصل شکر در کف جمعي افتاد
که چو ني در جگر خاک کمر را بستند
اي خوش آن مايه درستان که ز بي آزاري
هيچ دل غير دل خسته خود نشکستند
صائب از خلق جدا باش که موران ضعيف
مار گشتند به ظاهر چو به هم پيوستند