شماره ٢٩٠: عاقلاني که ز زنجير تو سر وا زده اند

عاقلاني که ز زنجير تو سر وا زده اند
غافلانند که بر دولت خود پا زده اند
در و ديوار ز شوق تو ندارد آرام
کوهها را به کمر دامن صحرا زده اند
هر قدم بي سر و پايان تو پرگار صفت
چرخها بر سر يک آبله پا زده اند
اشک ريزان تو هر جا گهرافشان شده اند
مهر گوهر به لب دعوي دريا زده اند
به قدم فيض رسان باش که روشن گهران
بر سر خار گل از آبله پا زده اند
نيست در عالم تجريد سبکباري هم
گره از قاف به بال و پر عنقا زده اند
مي دهد از جگر سوخته مجنون ياد
هر سيه خيمه که بر دامن صحرا زده اند
فلک بي سر و پا حلقه بيرون درست
صائب آنجا که سراپرده دلها زده اند